محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

تولدت مبارک

  دخترم عزیزم تولدت مبارک ٤اردیبهشت ٨٠اولین روزی بود که حس مادری رو درک کردم ساعت ٤و٥دقیقه عصر بود که فرشته کوچولوم زمینی شد و من مادر شدم هیچ لحظه ای زیبا تر از اون لحظه نبود وحالا 13سال از اون روز زیبا می گذره و هر روزم با وجود تو ست که حس مادری برام زیباتر از پیش میشه دوست دارم فرشته ی قشنگم روز پنجشنبه به مناسبت تولد دختر گلم شام رفتیم رستوران قراربود عمومصطفی وخانمش ومحیا جون بیان ولی براشون مهمون اومد و ما با مامان بزرگت ٥ نفری راهی رستوران شدیم جای خیلی باصفایی بود وکاملا سنتی ساخته شده بود شلوغ بود نتونستیم عکسای زیبایی بندازیم غذاش هم عالی بود شام جوجه وکباب مخصوص سفارش دادیم اینم چندتا عکس   ...
23 ارديبهشت 1393

مادرم روزت مبارک

دلم میخاد بهت بگم چقد صداتو دوس دارم.. چقد مثه بچگیام لالاییاتو دوس دارم  سادگیاتو دوس دارم، خستگیاتو دوس دارم.. چادر نماز زیر لب خدا خداتو دوس دارم.. دنیا اگه خوب اگه بد.. با تو برام دیدنیه... خدا جونم عاشقشم، خیلی مواظبش باش ...
19 ارديبهشت 1393

تعطیلات 93

مامانی روزشنبه  2فروردین ناهار وبردیم جنگلبانی همه بودن حدود60نفری بودیم خیلی خوش گذشت قندعسلم تو هم کلی بازی کردی  اینم لباسایی که از آبادان برات گرفتم  خیلی بهت میاد رونالدوی کوچولو مبارکت باشه   معین جون دست نیایش جون دختر خاله فروغ رو گرفته ومی خوان باهم فوتبال بازی کنن        ومابقی عکسا در ادامه مطلب     پنج شنبه وجمعه5و6فروردین همگی (عمه وخاله ودایی وعمو و.....)رفتیم شهیون ما پنجشنبه بعداز ناهار رفتیم وتوی مدرسه مستقر شدیم بعد از شام  داشتیم ظرفا رو  تمیز می کردیم که دیدم همسری شازده پسر  روبغل کرده داره میاد کنار آ...
7 ارديبهشت 1393

18ماهگی مبارک

بزودی خاطرات این بخش ثبت  میشه الهی دورت بگردم ٢٠فروردین ١٨ماهگیت تموم شد وارد ١٩ماهگی شدی قربون پسر ١٨ماهه خودم برم که مثل یه مرد قوی و شجاعه واز هیچی ترس نداره صبح زود ناهار رو درست کردم گذاشتم رو گاز از مهسا جون خواستم تا برگردم مراقب غذا باشه ته نگیره دخملی واسه خودش اشپزی ها!!! حدود ساعت ١٠رفتیم مرکز بهداشت شلوغ بود  ٥ تا بچه ١ساله بود که همگی واکسن داشتن  خانمی که اونجا بود مارو گذاشت آخراز همه و شروع کرد به واکسن زدن نینی ها  در آن واحد صدای گریه بچه ها مرکز رو برداشت من مونده بودم با تو قند عسلم چیکار کنم که نترسی آخه هاج و واج به بچه ها نگاه می کردی . هر کاری کردم حواسش رو پرت کنم نشد  د...
2 ارديبهشت 1393
1